تاریخ انتشار : ۰۹:۲۴ ۱۴۰۴/۰۷/۲۴
دسته : آموزش
این مطلب دربارهی پیچیدگی و آشفتگی بزرگ کردن بچههاست، در حالی که خودمان هنوز در حال بهبود زخمهای دوران کودکیمان هستیم. دربارهی روشهای ظریف اما قدرتمندی است که الگوهای خانوادگی ما بدون آنکه حتی متوجه شویم، نسل به نسل منتقل میشوند. این پدیده را انتقال بیننسلی مینامند- این ایده که عادتهای عاطفی، آسیبها (تروما)، سازوکارهای مقابلهای و باورها میتوانند از طریق رفتار به ارث برسند.
جایی در فرایند فرزندپروری، شما شروع به دیدن خودِ جوانترتان در فرزندتان میکنید—و مجبور میشوید با بخشهایی از وجودتان روبرو شوید که یا آنها را دفن کردهاید یا هرگز به طور کامل درکشان نکردهاید.
من زمانی متوجه این «اثر آینهای» شدم که دخترم نوجوان شد. ناگهان، رفتارهای او—آرایش کردن، داشتن دوستپسر، اعتمادبهنفسش—احساساتی را در من برانگیخت که انتظارشان را نداشتم.
در ابتدا، فکر میکردم او دارد مرزها را زیر پا میگذارد. بعد فهمیدم که او در حال به چالش کشیدن مرزهای من است. چون من در نوجوانی، هیچ شباهتی به او نداشتم. من درونگرا بودم. لباسهای ساده میپوشیدم، موهایم را پشت سرم میبستم و هیچ علاقهای به پسرها یا مهمانیها نداشتم. دنیای من حول محور درس و تحصیل میچرخید. دیدی تونلی داشتم: درس بخوان، موفق شو، به دست بیاور.
شاید آن انگیزه از کودکی من نشأت میگرفت.
من در اتحاد جماهیر شوروی سابق بزرگ شدم، جایی که مدارس دو زبانه بودند: روسی و قزاقی. در خانه و با دوستانم به زبان روسی صحبت میکردیم؛ با اقوام به زبان قزاقی. قزاقی محاورهای من خوب بود—اما قزاقی آکادمیک من ضعیف بود. بعد، در شش سالگی، درست زمانی که کلاس اول را شروع کرده بودم، با دوچرخه تصادف کردم و شش ماه نتوانستم راه بروم. وقتی بهبود یافتم، مادرم به جای مدرسهی روسی، مرا در یک مدرسهی قزاقیزبان ثبتنام کرد.
من اصول اولیه را از دست داده بودم و حالا همه چیز—از خواندن گرفته تا ریاضی—به زبانی بود که کاملاً نمیفهمیدم. گم شده بودم. به جای تلاش برای همگام شدن، تسلیم شدم. در انتهای کلاس مینشستم، بازی میکردم، با دوستانم وقت میگذراندم و انجام تکالیفم را به کل کنار گذاشتم. معلمم مرا «خنگ» صدا میزد. من شش ساله بودم و حرفش را باور کردم.
در خانه، ناپدریام اغلب به من میگفت که چاق و زشتم و به هر چیزی دست بزنم خرابش میکنم. حرف او را هم باور کردم. این واقعیت اوایل کودکی من بود. فکر میکردم بیارزشم.
همه چیز زمانی تغییر کرد که مادرم مرا به یک مدرسهی روسی منتقل کرد. ناگهان، دوباره میتوانستم بفهمم. عشقم به ادبیات را کشف کردم و در مسابقات منطقهای زبان و انشای روسی شرکت کردم. برای اولین بار، احساس توانمندی کردم.
اما آن آسیب، از قبل شخصیت مرا شکل داده بود. من خودم را زیبا یا چیزی شبیه به آن نمیدانستم.
یادم میآید یک بعدازظهر زمستانی با دوستم به سمت مرکز خرید قدم میزدیم. ما دانشآموزان کلاس هشتم بودیم که شلوار جین و کاپشن پوشیده بودیم. دو پسر شروع به دنبال کردن ما کردند و میپرسیدند ساعت چند است. من وحشت کردم و به نزدیکترین مغازه پناه بردم. یکی از آنها فقط شمارهی مرا میخواست—اما من بلد نبودم چطور با این نوع توجه برخورد کنم. این موضوع مرا میترساند.
یک بار دیگر، همسایهمان—او فارغالتحصیل شده بود در حالی که من هنوز دبیرستانی بودم—پیشنهاد داد مرا تا مغازه همراهی کند. من با لباسهای معمولی خانگی بودم، بدون آرایش، کاملاً غیررسمی. در راه برگشت، او کنار یک گلفروشی ایستاد و گفت: «یک دقیقه اینجا صبر کن.» با یک بستنی و یک دسته گل برگشت و آنها را به من داد: «اینها برای توست.» من احساس ناراحتی و معذب بودن کردم. این موضوع را با دخترخالهام در میان گذاشتم و بعد از آن، دیگر آن پسر را ندیدم.
وقتی نوجوان بودم، تمام روز را در اتاقم، محصور در میان کتابهای درسی و جزوهها میگذراندم. برای امتحانات تاریخ آماده میشدم و طوری ادبیات میخواندم که انگار زندگیام به آن بستگی داشت. در همین حال، درست بیرون پنجرهی اتاقم، زندگی در جریان بود.
بهار بود. هوا تازه بود، پرندگان آواز میخواندند و خورشید بیشتر از قبل در آسمان میماند. دوستان و همسایههایم در حیاط زیر پنجرهی من جمع میشدند، گیتار میزدند و آواز میخواندند. مردم با هم شوخی و دلبری میکردند، نوشیدنی میخوردند و قصه تعریف میکردند.
گاهی مکث میکردم. دلم میخواست بروم. اما بعد به کتابهایم نگاه میکردم و احساس گناه میکردم. اگر الان دست از کار بکشم، عقب میافتم. من به دنبال موفقیت یا شاید عزتنفس بودم. نمیدانم.
یک روز، مادرم که نگران سلامت روان و انزوای من بود، مرا برای یک اردوی تابستانی یکماهه در شهری دیگر ثبتنام کرد. من وحشتزده شدم. یک ماه دور از خانه؟ با غریبهها؟ حس تبعید را داشتم. اما آن اردو به یکی از روشنگرانهترین تجربیات زندگی من تبدیل شد.
دختران در اردو آرایش میکردند و آشکارا دربارهی روابطشان حرف میزدند. پسرها دلبری و رقابت میکردند. زوجها شکل میگرفتند، به هم میزدند و دوباره با هم دوست میشدند. ماجراهایی شبیه به یک فیلم سینمایی در جریان بود.
من مشاهده میکردم و از پسرها و آن ماجراها فاصله میگرفتم. به جای آن، خودم را وقف ورزش کردم. والیبال، پیادهرویهای گروهی، بازیهای دستهجمعی و تمرینهای رقص. دوستانی پیدا کردم.
آن تابستان شخصیت مرا تغییر نداد—اما جهانبینیام را گسترش داد. به من نشان داد که زندگی میتواند چیزی فراتر از دستاورد باشد.
حالا، من مادر هستم. و یک دختر نوجوان دارم که در دنیایی زندگی میکند که من زمانی در برابرش مقاومت میکردم. او بااعتمادبهنفس، اجتماعی، پرانرژی و متفاوت است. بیرون میرود، تجربه میکند، دوستپسر دارد و آرایش کامل میکند. و گاهی، دلم میخواهد بگویم نه. دلم میخواهد بگویم، بس کن، آرامتر، بیشتر متمرکز باش. میخواهم او را به نسخهی نوجوان خودم تبدیل کنم.
اما بعد مکث میکنم. چون این کار در حق او منصفانه نیست. و برای من هم شفابخش نیست. دختر من، من نیستم. او نیازی ندارد که گذشتهی مرا به دوش بکشد. او مجاز است که اشتباهات خودش را بکند. و اینجاست که فرزندپروری به سختترین آینهی ممکن تبدیل میشود.
سالها پیش، دوستی چیزی به من گفت که آن زمان نمیتوانستم درکش کنم: «بچهها مال ما نیستند. آنها از طریق ما به دنیا میآیند، نه برای ما.» یادم میآید در برابر این حرف مقاومت میکردم. چطور میتوانم کسی را بزرگ کنم، دوستش داشته باشم و از او محافظت کنم—و بعد همینطور رهایش کنم؟
اما بعد از سالها تأمل، مطالعه، تمرینهای تنفسی و خودکاوی—حالا میفهمم. فرزندان ما اینجا نیستند تا رویاهای ما را برآورده کنند. آنها اینجا نیستند تا به کسی تبدیل شوند که ما آرزو داشتیم باشیم. بله، آنها از طریق ما به این دنیا میآیند—اما آنها انسانهایی مستقل هستند. با مسیرهای خودشان. با درسهای خودشان که باید یاد بگیرند.
نقش ما فقط راهنمایی و حمایت از آنهاست. و در نهایت، رها کردنشان. رها کردن به معنای اهمیت ندادن نیست. بلکه به معنای آنقدر اهمیت دادن است که به حیاتی که در درونشان جریان دارد، اعتماد کنیم. بزرگ کردن دخترم مرا با باورهای سفت و سخت خودم روبرو کرده است. باعث شده از خودم بپرسم:
قبلاً فکر میکردم عادتهای سختگیرانهی درسیام مرا قوی کرده است. و شاید هم همینطور بود. اما آنها همچنین از ترس «کافی نبودن» نشأت میگرفتند. اگر تا به حال با فرزندتان تنش داشتهاید، یا گیج شدهاید که چرا اینگونه واکنش نشان میدهید—مکث کنید. از خودتان بپرسید: آیا این موضوع به او مربوط است، یا به من؟
✍️ آیگریم آلپیسبِکووا (پژوهشگر سلامت عمومی در دانشگاه تگزاس)
🌐 Psychologytoday.com