Loading...
  1. خانه
  2. مطالب و اطلاعیه ها
  3. آموزش
  4. چگونه قربانی گذشته خود نباشیم؟

  تاریخ انتشار : ۱۰:۱۲ ۱۴۰۴/۰۱/۱۴

  دسته : آموزش

چگونه قربانی گذشته خود نباشیم؟


قربانی شدن از بیرون می‌آید، اما قربانی ماندن انتخاب درونی است.

«چیز پلیدی در انبار هیزم دیدم!» 

این فریاد آزاردهنده‌ی عمه «آدا دام» در رمان کمدی «مزرعه آرامش سرد» نوشته استلا گیبونز است که بعدها به فیلم هم تبدیل شد. زمانی که آدا دختربچه‌ای بود، صحنه‌ای هولناک در انبار هیزم دید. شصت و نه سال بعد، هنوز از آن اتفاق رهایی نیافته است. او مانند یک راهبه در طبقه دوم خانه خانوادگی‌شان زندگی می‌کند و غذایش را روی سینی جلوی در اتاقش می‌گذارند. هر وقت کسی از او می‌خواهد اتاقش را ترک کند، ناله کنان می‌گوید: «چیز پلیدی در انبار هیزم دیدم!»

اما این فقط آدا نیست که رنج می‌برد. وقتی فلورا، خواهرزاده‌ی مصمم او به مزرعه می‌رسد و می‌پرسد مزرعه آرامش سرد چه شکلی است، به او می‌گویند: «این مزرعه نفرین شده است.» بذرها رشد نمی‌کنند، خاک فرسوده شده و حیوانات نازا هستند. «همه چیز به تلخی و ویرانی گراییده.» وقتی فلورا پیشنهاد می‌دهد مزرعه را بفروشند و بروند، به او می‌گویند خانواده نمی‌توانند آنجا را ترک کنند چون مزرعه صلیبی است که باید به دوش بکشند - همه‌ی اینها به خاطر چیزی است که آدا آن روز در انبار هیزم دید.

بارها و بارها شاهد بازگویی این داستان در زندگی واقعی بوده‌ام. 

افراد تجربه‌ای دردناک را پشت سر می‌گذارند - با مصیبتی دست و پنجه نرم می‌کنند، کودکی سختی داشته‌اند، یا با چالش‌های جسمی و روانی روبرو می‌شوند - و در همان نقطه متوقف می‌شوند. روی آنچه اتفاق افتاده یا موانع پیش رو تمرکز می‌کنند، و همه چیز به تلخی و نابودی می‌گراید. به این باور می‌چسبند که زندگی تمام شده، یا دست کم شدیداً محدود گشته است. در گذشته گیر می‌کنند.

دهه‌ها پیش، روانشناس مارتین سلیگمن تحقیقات پیشگامانه‌ای درباره‌ی پدیده‌ای به نام «درماندگی آموخته‌شده» انجام داد. او با مطالعه‌ای روی سگ‌هایی که یاد گرفته بودند حتی در صورت امکان فرار، در قفس بمانند، نشان داد که مصائب زندگی می‌توانند ما را از باور به امکان تغییر ناامید کنند. در این حالت، حتی اگر فرصتی پیش بیاید، نمی‌توانیم از آن استفاده کنیم یا اصلاً متوجه وجودش بشویم.

ویکتور فرانکل، رواندرمانگر اگزیستانسیالیست و بازمانده هولوکاست که کتاب «انسان در جستجوی معنا» را نوشته، توصیف می‌کند که وقتی نیروهای متفقین برای آزادسازی زندانیان اردوگاه‌ها آمدند: برخی شادمان شدند. اما برخی دیگر، بی‌حس و متحیر از دروازه‌ها عبور کردند، توقف نمودند، و سپس برگشتند و به داخل اردوگاه بازگشتند. برای آن‌ها تصور واقعیتی دیگر ناممکن شده بود.

اگرچه برخی از ما بیش از دیگران مستعد درماندگی آموخته‌شده هستیم، تحقیقات نشان می‌دهد که این پاسخ پیش‌فرض انسان در برابر ناملایمات است. اما خبر خوب این است که می‌توانیم امیدوار بودن را یاد بگیریم. همانطور که ناامیدی را آموخته‌ایم، می‌توانیم شیوه‌های جدید نگاه به زندگی را نیز بیاموزیم - اگر فقط بخواهیم درب قفس ذهنی خود را باز کنیم.

یادگیری امیدواری 

انتظارات ما از آینده عمدتاً بر اساس تجربیات گذشته شکل می‌گیرد. وقتی تجربیاتی را پرورش می‌دهیم که پیام‌های توانمندکننده‌تری درباره زندگی و قابلیت‌هایمان به ما می‌دهند، این تبدیل به چیزی می‌شود که از زندگی انتظار داریم. دقیقاً مثل پیش‌بینی آب و هوا، ما می‌توانیم انتظارات خود را درباره آنچه از جهان دریافت خواهیم کرد، بازنویسی کنیم. 

لیزا فلدمن بارت، دانشمند علوم اعصاب و نویسنده کتاب هفت و نیم درس درباره مغز، توضیح می‌دهد که مغز ما چگونه تجربه زندگی را خلق می‌کند. بیشتر ما فکر می‌کنیم مغز مانند یک گزارشگر عمل می‌کند: اطلاعات را از حواس ما دریافت می‌کند و از آن ورودی‌ها برای توضیح دنیای اطرافمان استفاده می‌کند. 

اما اگر مغز یک گزارشگر باشد، گزارشگر چندان خوبی نیست. دوست دارد داستان‌هایش را قبل از بررسی واقعیت‌ها تحویل دهد. همچنین در انتساب دادن اطلاعات چندان دقیق عمل نمی‌کند. برای مثال، ممکن است سیگنال‌های بدن را اشتباه تفسیر کند: 

- اگر بدن شما کم‌انرژی باشد، مغز ممکن است عجولانه اعلام کند: «گرسنه‌ایم! به ما غذا بده!» در حالی که این کم‌انرژی‌بودن ناشی از کم‌آبی است و شما به آب نیاز دارید. 

- یا ممکن است ضربان قلبتان تند شود و کف دست‌هایتان عرق کند. افکار شما فریاد می‌زنند: «می‌ترسیم!» اما در واقعیت، شما در آستانه رفتن روی صحنه برای ارائه یک سخنرانی هستید که برای آن کاملاً آماده‌اید. حقیقت این است که شما بیشتر هیجان‌زده هستید تا مضطرب. 

مغز ما یک ماشین حدس‌زن است - نه یک منبع بی‌طرف حقیقت. خبر خوب این است که ما می‌توانیم این حدس‌ها را به نفع خود تغییر دهیم. هر بار که با آگاهی این تفسیرهای نادرست را اصلاح می‌کنیم، در واقع به مغز خود آموزش می‌دهیم که داستان‌های امیدوارانه‌تری درباره زندگی بسازد. این همان آموزش امیدواری است.

این موضوع چه ارتباطی با غلبه بر مشکلات و پرورش امید دارد؟ وقتی مغزمان به ما می‌گوید که زندگی همیشه همین گونه خواهد بود، در حال بیان یک واقعیت نیست، بلکه در حال پیش‌بینی است. مغز شما یک گزارشگر نیست، بلکه یک دستگاه پیش‌بینی‌کننده است.

فرض کنید در محیطی بی‌ثبات و غیرقابل پیش‌بینی بزرگ شده‌اید. در این صورت، مغز شما ممکن است برای پیش‌بینی زندگی‌ای پر از ناپایداری شکل گرفته باشد. ممکن است دچار تعمیم افراطی شوید و نسبت به نشانه‌های بی‌ثباتی حساسیت شدیدی پیدا کنید: «این دنیا ناامن است!» در کنار این، مغزتان ممکن است همه اتفاقات خوب اطرافتان را نادیده بگیرد، از جمله اطلاعات مهمی که به شما می‌گویند واقعاً چه می‌گذرد.

یادگیری ترس و فراموشی ترس در بخش‌های جداگانه‌ای از مغز اتفاق می‌افتند. ترس به صورت خودکار یاد گرفته می‌شود، اما برای فراموش کردن ترس باید تلاش آگاهانه انجام دهیم. ما باید شیوه متفاوتی از زندگی را انتخاب کنیم، و می‌توانیم این کار را با پذیرفتن مسئولیت فراموش کردن ترس‌ها یا الگوهای گذشته آغاز کنیم که ممکن است نیازمند کار درونی زیادی باشد. بسیاری از ما مسئولیت را با مقصر دانستن خودمان یکی می‌دانیم، اما منظورم این نیست. همانطور که بارت اشاره می‌کند: «گاهی اوقات ما مسئول چیزهایی هستیم نه به این دلیل که تقصیر ما بوده‌اند، بلکه به این دلیل که تنها کسانی هستیم که می‌توانیم آنها را تغییر دهیم.»

اینکه مادرتان همیشه حضور نداشته، شما دچار تفاوت‌های عصبی هستید، مورد آزار قرار گرفته‌اید یا ذاتاً مستعد تجربه استرس شدیدتر هستید، به معنای تقصیرکار بودن شما نیست. مسئولیت‌پذیری یعنی بپذیرید این شرایطی است که با آن روبرو هستید و تصمیم بگیرید چگونه با آن کنار بیایید. شما می‌توانید انتخاب‌های آگاهانه‌ای درباره نحوه مواجهه با زندگی داشته باشید.

تنها شما تعیین‌کننده اعمال خود هستید. عمه آدا راه منفعلانه را انتخاب کرد و انتظار داشت خانواده دائماً به او رسیدگی کنند. اگرچه این کار موقعیت او به عنوان قربانی را حفظ می‌کرد، اما مانع از زندگی پربارش شد. تا اینکه بالاخره تصمیم گرفت تغییر کند.

روزی، فلورای جوان در می‌زند و آدا بالاخره پس از اصرارهای مکرر فلورا، به درخواست او برای گفتگو پاسخ می‌دهد.

وقتی فلورا از آدا می‌پرسد دقیقاً چه چیزی در انبار دیده، آدا پاسخ می‌دهد: «نمی‌دانم. بچه بودم. چیز وحشتناکی!» اما وقتی فلورا از او می‌پرسد آیا مطمئن است، آدا ناگهان شک می‌کند: «شاید انبار گلدان‌ها بود... یا شاید انبار دوچرخه.»

شاید هم واقعیت آنچه فکر می‌کردیم نباشد.  شاید اصلاً داستان آن چیزی نبوده که آدا همیشه فکر می‌کرده است. شاید آنچه دیده چندان وحشتناک نبوده. شاید هم بوده. این لحظه کوتاه تردید، این امکان را مطرح می‌کند که این خاطره - چه واقعی باشد چه نباشد - لازم نیست آدا را اسیر خود نگه دارد. باوری که به مدت شصت و نه سال تقویت شده بود، ناگهان کمتر قطعی به نظر می‌رسد. این پرسش مطرح می‌شود: آیا فرضیات دیگری هم دارم که ممکن است درست نباشند؟

این گفتگو نشان می‌دهد خاطره آدا - چه واقعی چه ساخته ذهنش - لازم نبوده او را ۶۹ سال در اسارت نگه دارد. با این پرسش ساده، باوری که دهه‌ها در او تقویت شده بود ناگهان سست شد.

پذیرفتن مسئولیت به این معناست که بفهمیم مغز ما فقط دارد با اطلاعات موجود بهترین کار ممکن را انجام می‌دهد. ما می‌توانیم با کسب تجربیات متنوع تر، اطلاعات متفاوتی به آن بدهیم. همچنین می‌توانیم نسبت به پیام‌های منفی که مغزمان می‌دهد منتقدتر باشیم. می‌توانیم نه تنها درباره آنچه در زندگی ممکن است، بلکه درباره افکار و احساساتمان در هر لحظه تردید سالم داشته باشیم. شما می‌توانید کاربر آگاه‌تری برای مغزتان باشید و هرچه می‌گوید را بدون چون و چرا نپذیرید، چون در کمال تعجب، بسیاری اوقات اشتباه می‌کند.

میزان شادی ما در زندگی ارتباط تنگاتنگی با احساس مسئولیت و عاملیت ما دارد - به ویژه با چیزی به نام «کانون کنترل». وقتی کانون کنترل درونی داشته باشیم، باور داریم حتی وقتی زندگی به ما لیموهای ترش زیادی می‌دهد، باز هم می‌توانیم لیموناد شیرین درست کنیم. اما وقتی کانون کنترل بیرونی داشته باشیم، معتقدیم عوامل خارج از کنترل ما سرنوشت‌مان را تعیین می‌کنند. در این حالت، دنیا را منفی‌تر می‌بینیم و احساسات تاریک‌مان بیشتر بر ما غلبه می‌کنند. جای تعجب نیست که افراد با کانون کنترل درونی معمولاً بسیار شادتر هستند.

چگونه این تغییر را ایجاد کنیم؟ یک گام عملی برای کاهش شدت هیجانات و دیدن واضح‌تر واقعیت، این است که به جای پرسیدن «چرا»، از خودمان بپرسیم «چه کاری می‌توانم انجام دهم؟»

بپرسیم «چه؟» نه «چرا» 

تاشا یوریک، روانشناس سازمانی، به مطالعه بینش ما درباره خودمان می‌پردازد. او و تیمش افرادی را با خودآگاهی کم تا متوسط که یاد گرفته‌اند خودآگاه‌تر شوند، مطالعه کردند. در تحلیل گفتگوهای این افراد، الگوی جالبی در گفتارشان یافتند: شرکت‌کنندگان اغلب از خود سوالات «چه» می‌پرسیدند، اما به ندرت به سوالات «چرا» می‌پرداختند.

یکی از شرکت‌کنندگان، مادر 42 ساله‌ای توضیح داد: «اگر بپرسید چرا، خود را در ذهنیت قربانی قرار می‌دهید. وقتی احساسی غیر از آرامش دارم، از خودم می‌پرسم: چه اتفاقی دارد می‌افتد؟ چه احساسی دارم؟ چه گفتگویی در ذهنم جریان دارد؟ چه راه دیگری برای دیدن این موقعیت وجود دارد؟ چه کاری می‌توانم انجام دهم تا واکنش بهتری داشته باشم؟»

همانطور که یوریک مشاهده می‌کند: «سوالات چرا ما را به محدودیت‌هایمان می‌کشاند. سوالات چه به ما کمک می‌کند پتانسیل‌هایمان را ببینیم. سوالات چرا احساسات منفی را برمی‌انگیزند. سوالات چه ما را کنجکاو نگه می‌دارد. سوالات چرا ما را در گذشته حبس می‌کنند. سوالات چه به ما کمک می‌کنند آینده‌ای بهتر بسازیم.»

فرض کنید به دلیل مراقبت از حیوان بیمارتان خوب نمی‌خوابید. اگر غمگین باشید و بپرسید چرا، مغزتان با کمال میل انواع پاسخ‌ها را ارائه می‌دهد: «چرا غمگینم؟ این چه سوالی است؟ دنیا در حال نابودی است، به همین دلیل!» اما پرسیدن اینکه چه احساسی دارید، پاسخ دقیق‌تری می‌دهد: «احساس خستگی می‌کنم و نگران آقای پشمالو هستم.» می‌توانیم احساساتمان را نام ببریم بدون اینکه کاملاً با آنها یکی شویم. این ترفند فاصله‌گیری به ما کمک می‌کند تا تحت تأثیر تجربیاتمان غرق نشویم.

از این مشاهدات می‌توانیم پاسخ مفیدی بسازیم. اول می‌توانیم با خودمان مهربان باشیم - مراقبت از حیوان بیمار و کمبود خواب سخت است. سپس می‌توانیم اقدام کنیم - با دامپزشک تماس بگیریم و چرت بزنیم. دنیا در حال پایان نیست.

ادیت اِگر، روانشناس و بازمانده هولوکاست مشاهده کرد که قربانی شدن از دنیای بیرون می‌آید، اما قربانی ماندن از درون نشأت می‌گیرد. به گفته اِگر، در مقطعی همه ما رنج یا سوءاستفاده‌ای را تجربه می‌کنیم که خارج از کنترل ماست. هیچ‌کس نمی‌تواند شما را به قربانی تبدیل کند مگر خودتان. ما نه به خاطر آنچه برایمان اتفاق افتاده، بلکه به خاطر انتخابمان برای ادامه دادن به قربانی ماندن، قربانی می‌شویم. زندانی کردن خودمان کاری است که از درون انجام می‌دهیم.

غرق شده در تروما

تروما واقعی است، اما ما می‌توانیم از آن بهبود یابیم. برای بسیاری، این حقیقتی ناخوشایند است. برخی با تمام وجود از این ایده دفاع می‌کنند که تروما ماندگار است. اما چرا؟ 

تروما می‌تواند ردپای ماندگاری بر جای بگذارد، اما همانطور که تحقیقات بارها نشان داده‌اند، مصیبت می‌تواند اهرمی قدرتمند برای یادگیری و رشد نیز باشد. هر دو اینها می‌توانند همزمان درست باشند. تجربیات ما می‌توانند به طور دائم بر ما تأثیر بگذارند، اما ما می‌توانیم از چالش‌هایمان برای قوی‌تر شدن استفاده کنیم. 

ادیث شیرو، روانشناس بالینی که دهه‌ها به مردم کمک کرده نه تنها از تروماهای شدید جان سالم به در ببرند، بلکه در نتیجه آن رشد کنند، بین بهبودی از تروما (بازگشت به حالت قبل از تجربه تروما) و رشد پس از سانحه (داشتن زندگی‌ای بهتر از قبل) تمایز قائل می‌شود. او خاطرنشان می‌کند که تروما پیچیده است. مسیر رشد پس از سانحه مستلزم آگاهی هوشیارانه از قصد ما برای عبور از تروماست، بدون اینکه دشواری‌ها را نادیده بگیریم یا کم‌اهمیت جلوه دهیم. دگرگونی ممکن است، اما نمی‌توان آن را عجله کرد. 

رنج واقعی است؛ مردم سزاوار هستند که رنجشان به رسمیت شناخته شود و در فرآیند بهبودی خود حمایت شوند. اما اگر در رنجمان گیر کنیم، دیگر راوی داستان خود یا قهرمان آن نیستیم - ما صرفاً یک قربانی هستیم. 

متأسفانه، بخش زیادی از فرهنگ فعلی ما از این امر حمایت و حتی آن را تشویق می‌کند. مطمئناً بخشی از این نیت خیر دارد و ما باید تجربیات مردم را به رسمیت بشناسیم و تأیید کنیم. اما جایی در این میان، از خط عبور کرده‌ایم و به کسانی که رنج کشیده‌اند وضعیت اجتماعی ویژه‌ای اختصاص داده‌ایم و این شروع به دادن نتیجه معکوس کرده است. ما شروع به سلب قدرت از افرادی کرده‌ایم که از آنها تمجید می‌کنیم، زیرا برای حفظ آن جایگاه، آنها باید قربانی بمانند، حتی این برچسب را به عنوان بخشی از هویت خود بپذیرند. حرکت به جلو به معنای خروج از این طبقه محافظت‌شده یا مورد تحسین خواهد بود و در نتیجه از دست دادن سرمایه اجتماعی ارزشمند. همانطور که تیم فریس، مجری پادکست و نویسنده - که اخیراً درباره سابقه سوءاستفاده جنسی خود صحبت کرده است - می‌گوید، به طرز نگران‌کننده‌ای رایج شده است که در عرض ۱۰ دقیقه پس از ملاقات با کسی، همه روش‌هایی را که دنیا به شما ظلم کرده است، با او در میان بگذارید. 

ما خودمان را دست کم می‌گیریم. همانطور که «جورج بونانو» گزارش داده است، ما بسیار انعطاف‌پذیر هستیم. این بدان معنا نیست که همه چیز از ما دور می‌شود، اما به طور کلی، ما می‌توانیم از حتی دشوارترین تجربیات نیز بهبود یابیم. بله، برخی افراد پس از مرگ همسرشان به طور کامل از مسیر خارج می‌شوند، اما اکثر آنها می‌توانند پس از چنین فاجعه‌ای به مسیر خود بازگردند. 

در تلاش‌های عمدتاً خیرخواهانه ما برای نام‌گذاری چالش‌های واقعی و کمک به مردم برای دریافت حمایت واقعی، ناخواسته مردم را در دامی گرفتار می‌کنیم که رهایی از آن بسیار دشوار است. با تأکید بیش از حد بر تروما و نسبت دادن هر چالش عادی که ممکن است در زندگی تجربه کنیم به آن، ما به چاه مصیبت سقوط کرده‌ایم. 

برای اینکه «پاسخ تروما» معنایی داشته باشد، نمی‌تواند به معنای همه چیز باشد. متأسفانه، ما در تلاش خود برای فشرده کردن مجموعه‌ای بالقوه پیچیده از پاسخ‌های فیزیولوژیکی و عاطفی به مطالب کوتاه و جذاب که بتوان از طریق یک توییت یا یک ویدیوی ۲۰ ثانیه‌ای به اشتراک گذاشت، مسائل را بیش از حد ساده کرده‌ایم. و در حال حاضر پول زیادی در تروما وجود دارد. بسیاری از افرادی که اصلاً صلاحیت صحبت در مورد چنین موضوعات پیچیده‌ای را ندارند، با متقاعد کردن مردم که هر چیزی که در زندگی‌شان اشتباه است ناشی از تروما است، دنبال‌کنندگان زیادی جمع می‌کنند. در بیشتر موارد، آنها همچنین یک راه‌حل - معمولاً گران‌قیمت - ارائه می‌دهند. گاهی اوقات، اما، راه‌حل صرفاً نازکشی قربانی است. 

ممکن است موارد زیر کاریکاتوری اغراق‌آمیز به نظر برسد، اما اینطور نیست. در اینجا نقل‌قولی از یک پست یک درمانگر آورده شده است: «عزیزم، آنچه برایت اتفاق افتاده بسیار ناگوار بوده، و تو حق داری که تا آخر عمرت فقط روی تختت بنشینی و گریه کنی.» اگر این مرد قبلاً درباره خودش احساس بدی نداشت، حالا مطمئناً دارد. او همچنین احتمالاً باور دارد که هیچ شانسی برای عبور از آن ندارد. اما ما برای او بهتر از این را می‌خواهیم. اگر تروما را تجربه کرده‌اید، این چیزی نیست که نیاز دارید بشنوید. 

شما می‌توانید مانند عمه آدا دام تا آخر عمر در اتاقتان بنشینید، اما این یک انتخاب است. و من در انگیزه هر کسی که شما را به اتخاذ این انتخاب با نام «دلسوزی» تشویق می‌کند، تردید دارم. 

ما یک کلمه را با وظایف بیش از حدی مواجه کرده‌ایم. ما از تروما می‌خواهیم که بار توصیف هر رویداد نامطلوبی را که یک انسان ممکن است تجربه کند، به دوش بکشد. و این بسیار ناتوان‌کننده است. تمایل ما به دیدن تروما در هر گوشه و کنار و تشخیص مشکلات سلامت روان، تأثیر بیمارگونه‌ای بر زندگی روزمره دارد. بسیاری از ما اکنون خود را به طرز ناامیدکننده‌ای دچار تروما می‌بینیم، که آن را به معنای آسیب‌دیدگی غیرقابل‌ترمیم تفسیر می‌کنیم. خوشبختانه اینطور نیست.

گذشته‌تان هرگز تغییر نخواهد کرد، اما شما می‌توانید تغییر کنید 

در بسیاری از موارد، نحوه تفسیر ما از شرایط حداقل تا حدی به زبانی که برای توصیف آنها داریم - یا نداریم - بستگی دارد. اگر تنها واژه‌ای که برای توصیف چالش‌های پیش رویمان داریم «تروما» باشد، پس هر رویداد نامطلوبی به یک آسیب روانی تبدیل می‌شود. 

کلمات مهم هستند زیرا باورهای خاصی را به همراه می‌آورند. اگر دانشجویی هستید که با موضوعی درسی دست و پنجه نرم می‌کنید، این می‌تواند یک تجربه منفرد باشد. اما اگر کلاس برای شما چنان سخت بوده که «آسیب دیده‌اید»، این نشان‌دهنده تأثیری عمیق و ماندگار است که ممکن است مغز شما را بازسازی کرده و تمام درک شما از زندگی را تغییر داده باشد. و با استفاده از این زبان، ممکن است برداشت‌های خود را تغییر دهید تا آن را باور کنید. مشکل را می‌بینید؟ 

البته که تروما واقعی است، اما داشتن دامنه زبانی گسترده‌تر برای توصیف تجربیات چالش‌برانگیز به نفع ما خواهد بود. این به «دقت عاطفی» مرتبط است، جایی که حالت‌های احساسی خود را با اصطلاحات ظریف‌تری توصیف می‌کنیم که آنچه را تجربه می‌کنیم با دقت بیشتری مشخص می‌کند. 

ما فقط غمگین نیستیم؛ بی‌حوصله، سرخورده، خسته و غیره هستیم. جالب اینجاست که تحقیقات نشان می‌دهد افرادی که دقت عاطفی بیشتری دارند - کسانی که می‌توانند به طور مشخص‌تری احساسات خود را تفکیک کرده و تجربیات خود را با زبان دقیق‌تری برچسب بزنند - معمولاً واکنش کمتری به شرایط منفی نشان داده و انعطاف‌پذیری روانی بیشتری دارند. اگر بتوانیم تجربیات خود را فراتر از این یک کلمه کلی ارتباط داده و توصیف کنیم، می‌تواند به ما کمک کند تا آنچه را که اتفاق می‌افتد به روش‌های ظریف و معناداری درک کنیم. 

ذهنیت و توانایی ما برای مقابله با چالش‌ها از پیش تعیین شده نیست - آنها قابل یادگیری هستند. نگاهی صادقانه به آنچه با آن سروکار دارید بیندازید و شروع به انتخاب‌ها و تغییرات واقعی کنید؛ داستان جدیدی بنویسید. 

ایروین یالوم، روانپزشک اگزیستانسیالیست، یکی از بیمارانش را زنی قوی و مبتکر توصیف می‌کند که رئیس یک شرکت بزرگ صنعتی بود. در کودکی، او مورد آزار کلامی شدید و مداوم پدرش قرار گرفته بود. در یک جلسه، او رویایی را توصیف کرد که در آن به یک درمانگر مراجعه می‌کرد که فناوری پاک کردن کامل حافظه را در اختیار داشت. در رویایش، درمانگر از او پرسید که آیا مایل است تمام خاطرات مربوط به وجود پدرش پاک شود. در حالی که این ایده عالی به نظر می‌رسید، به یالوم گفت که تصمیم سختی است. پاسخ او: 

«در ابتدا، به نظر تصمیم ساده‌ای می‌رسید: پدرم هیولایی بود که در تمام دوران کودکی من و خواهر و برادرهایم را می‌ترساند. اما در نهایت، تصمیم گرفتم خاطراتم را دست نخورده باقی بگذارم و هیچ بخشی را پاک نکنم. با وجود سوءاستفاده‌های وحشتناکی که متحمل شدم، در زندگی فراتر از رویاهایم موفق شده‌ام. جایی، به نحوی، من انعطاف‌پذیری و ابتکار زیادی کسب کرده‌ام. آیا این موفقیت‌ها علی‌رغم پدرم بوده؟ یا به خاطر او؟» 

یالوم خاطرنشان می‌کند که این خیال‌پردازی اولین گام در تغییر بزرگ او به سمت بخشش پدر و پذیرش تغییرناپذیری تجربه‌اش بود. او اضافه کرد: «دیر یا زود، او باید امید به گذشته‌ای بهتر را رها می‌کرد.» 

برای جهت‌دهی خود به سمت رشد، دقیقاً مانند این بیمار، باید آنچه بوده را بپذیریم و به آینده رو کنیم - نه با نادیده گرفتن گذشته، بلکه با پردازش معنادار آن و استفاده از آن به عنوان بذری برای تبدیل شدن به فردی که می‌خواهیم باشیم، گاهی حتی با تغییر روایت خود درباره تروما. 

این دقیقاً کاری بود که عمه آدا دام انجام داد. با کمک فلورای جوان، او متوجه شد که دنیای بزرگی بیرون وجود دارد که او از دست داده است. او پذیرفت که نمی‌تواند آنچه را در انبار هیزم - یا انبار گلدان‌ها یا هر جای دیگر - دیده بود، ندیده بگیرد و فهمید که در حالی که او در اتاق فوقانی‌اش درگیر این خاطره بود، زندگی از کنارش می‌گذشت. او از جا برخاست، موهایش را شانه زد، لباس‌های شیکش را پوشید و به پاریس پرواز کرد. 

رها کردن به این معنا نیست که آنچه اتفاق افتاده و آنچه تجربه کرده‌اید مهم نیست. البته که مهم است. و همیشه مهم خواهد بود. 

به این معناست که دیگر اجازه نمی‌دهید تجربیات گذشته کنترل کنند که چگونه زندگی خود را در همین لحظه تجربه می‌کنید. 

رها کردن همچنین به این معنا نیست که شما تقصیر را می‌پذیرید. به این معناست که مسئولیت را می‌پذیرید. 

به این معناست که تصمیم می‌گیرید به سمت صندلی راننده بروید و از آنجا به بعد هدایت را به دست بگیرید. بله، تجربیات ناخوشایند می‌توانند مغز شما را تغییر دهند. اما می‌دانید چه چیز دیگری می‌تواند مغز شما را به شکلی که می‌خواهید تغییر دهد؟ شما.

نویسنده: دکتر اسکات بری کافمن

منبع: www.Psychologytoday.com

مطالب تصادفی

رابطه والدین و فرزندان: چرا مهم است و چگونه آن را بسازیم

رابطه والدین و فرزندان: چرا مهم است و چگونه آن را بسازیم

والدین، خانواده‌ها و مراقبان اطمینان حاصل می‌کنند که کودکان سالم و ایمن هستند، آنها را با مهارت‌ها و منابع لازم ...

اعتماد به نفس در عصر دیجیتال

اعتماد به نفس در عصر دیجیتال

دیدگاه شخصی: دستاوردهای عمومی برای دیگران کمتر از روابط اهمیت دارند. من هیچ‌کس هستم! تو کی هستی؟ تو هم هیچ‌کس ...

چرا هوش هیجانی در رهبری مهم است؟

چرا هوش هیجانی در رهبری مهم است؟

نویسنده: لورن لاندری، مدیر بازاریابی و ارتباطات مدرسه کسب و کار هاروارد منبع: مدرسه‌ی کسب و کار هاروارد https://online.hbs.edu مهارت‌های فنی ...

روش گفتگو با کودک افسرده

روش گفتگو با کودک افسرده

 تهیه شده توسط بخش تحقیق و توسعه پارس‌مسترز ایران گفتگو با کودکان افسرده نیازمند حساسیت و توجه به احساسات آنهاست. در ...

ما در اسرع وقت پاسخگوی شما خواهیم بود!
ساعات 9 الی 20